داستان الکی!!!
عجب حرکتی!!!
تلويزيون روشن بود.
مادربزرگ به نوه اش گفت اين مرد همونيه که توي اون يکي سريال ارباب شده بود، حالا اينجا
رئيس شده...
مادر وارد اتاق شد.
مادر بزرگ گفت ببين اين دوتا چه دعوايي مي کنند..
مادر گفت اين فيلمه مادر، اينها هنرپيشه اند، الکيه!
اين که نشد کار، همش اينجا نشستي علاف.. شب رو روز مي کني و روز رو شب.. همش الکي.. آخه يه تکوني به خودت بده.. پاشو يک کاري کن.. يه تغييري، چيزي.. <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
...
بلند شد، دور و برش رو نگاه کرد، و رفت اونطرف اتاق نشست!......
خوب بود. وبلاگت موضوع مشخصی فقط نداره. اما خوبیش اینه که هر روز مطلب جدید داری. داستانهایی هم که گاهی مینویسی ساده و قشنگن. موفق باشی.
salam. bebin maman bozorge manam hamintorie!!!!
وبلاگ جالبی دارين؛ اميدوارم موفق باشين